جمعه هفته دیگه 19 مهرماه اولین آزمون منه
هر کدوم از این آزمونا یه شبیه ساز کنکوره
که به من کمک میکنه عیب و ایراداتم و مشکلات مطالعاتیمو پیدا کنم
از وقتی که فهمیدم تست چیه خودمو بین آزمونا دیدم ینی از 13 سالگی و سال هفتمم
ولی هیچوقت به تراز بالا و درصدای بالا فکر نکردم
الانم میدونم قراره رقابت با آدمای قوی باشه چه تو کل کشور چه توی این شهر کوچیک
ولی ب اینکه تراز بالا و فلان داشته باشم فکر نمیکنم بازم
میدونم اون نتیجه آخره که مهمه
میدونم چیزی که ارزش داره خوب درک کردن مطالبه و آماده شدن برای آزمون اصلی
نمیگم آره هدف من پزشکیه و فقط اونو میخوام و فلان و بهمان . نه
من میخوام تلاشمو کنم که بعدش افسوس نخورم که کاش میخوندم
میخوام بذارم اتفاق بیفته چیزی که حق منه
داشتم میگفتم آره هرکسی که میاد تجربی مطمئنا دلش پزشکی میخواد
ترجیح میدم الان به رشته فکر نکنم و فقط به تلاش و مسیرم فکر کنم
یک روز و نیمه یه ذره زدم جاده خاکی
دیگه نمیخوام اتفاق بیفته چون همین چن دقیقه ها و چند ساعتا منو از موفقیت دور میکنه
ولی یه فکرای منفی یه وقتایی میاد سراغم که خیلی منو اذیت میکنه
که اگه من توانشو نداشته باشم؟ اگه نشه ؟ یا مثلا آره امسال جمعیت خیلی زیاده
خیلیا هستن که از من قویترن و .
ولی تصمیم گرفتم دیگه به ذهنم اجازه ندم که اینجوری فکر کنه
آخه چه کاری از من ساختس؟ باشن یا نباشن باز کاری ازم ساخته نیست
در هر صورت باید درسمو بخونم . باید تمام توانمو بذارم براش
آینده یه وقتایی ترسناکه ولی کاری از ما ساخته نیست جز ادامه دادن و ساختن
باید جلوش وایستی بگی هرچقدر دوست داری داد بزن
هرچقدر دوس داری اذیت کن
هرکاری از دستت برمیاد انجام بده
من یه طوفان لعنتی ام . من کم نمیارم . من عقب نمیکشم . من روتو کم میکنم
امیدوارم مشکلاتم با این افکار لعنتیم زودتر حل شه
بسی استرس دارم برای آزمون اول :( حالا میام میگم چیکار کردم
6 صب با اینکه خوابم میومدوحدودا 5 ساعت خوابیده بودم بههه زور بیدارشدم
با اینکه چشام به زور باز بود ولی حس خوبی داشتم
صبحونه خوردم و ویسای پشتیبان قلم چی که راجب برنامه راهبردی بود رو گوش دادم
خلاصه رفتم سراغ درس و 20تا تست زیست زدم که تصمیم گرفتم بخوابم
بعد گفتم نههه راه نداره باید بیدار بمونم
یهو گفتم برم خط چش بکشم بعد برگردم درس بخونم
من اصلااا اهل لوازم آرایش واینا نیستم و این اولین تجربه خط چش کشون من بود یجورایی
با اعتماد ب نفس شرو کردم و تقریبا هم مورد رضایت خودم واقع شد
به این فکر میکردم طرز تفکر کسایی که آرایش میکنن و نمیکنن چی میتونه باشه
من تا چند وقت پیش حتی لوازم آرایش نمیخریدم چه برسه به استفادشون!
اکثرا از یه ویتامین لب و ضد افتاب (از نوع ساده!) استفاده میکردم گاهی هم هیچ
بعضی وقتا دلم رژ لب قرمز میخواست و گاهی هم صورتی نود و خیلی ملیح!
خب پررنگ و قرمز که تو خونه میشد زد و بیرون نه
(ینی اگه به دل من باشه که فرق نداره هرجور دوس داشتم استفاده میکردم)
ولی خب مامانم میگه هرچیزی جایی داره و من 95 درصد راجب خیلی جاها موافقم باهاش
بعضی وقتا حتی تو دورهمیای دوستا و مهمونی ها بدون رژ میرم (بسته به مود و احوالاتم)
طوری که دوستان بنده (نون و فاف و الف) به این نکته گاهی اشاره میکنن
خب اول اینو بگم بعد برم سر اون حرف اصلی که میخواستم بگم
آرایش کردن برای بقیه نیست که تورو زیبا ببینن تو همه جوره زیبایی
این چیزیه که باید باورش کنیم !
کسی که آرایش نمیکنه وما از لوازم آرایشی متنفر نیست!
مهم نیست که زشته یا زیبا اون همینجوری خودشو دوست داره
گاهی هم میتونه به معنی شهامت داشتن و جسور بودنش باشه
گاهی به معنای اینکه اون ادم صادقه و نمیتونه نقاب داشته باشه!
و هزارتا حرف دیگه
کسی هم که آرایش میکنه وما خود زشت پندار نیست!
شاید میخواد خودش انتخاب کنه که تو چجوری ببینیش
شاید یه آدم به شدت درونگرا باشه که از شناخته شدن خوشش نمیاد
شایدم یه شخص بیخیال باشه که بخاطر چیزی که دوست داره استفاده میکنه
شایدم یه آدم دو رو یا زخم خورده و خسته باشه!
میخوام بگم لوازم آرایشی نه خوبه نه بد
و نه حتی مشخص کننده شخصیت آدما!
چیزی که مهمه اینه که به چشم چوب جادویی که قراره ازتون یکی دیگه بسازه نگاه نکنید
اگه دوسش ندارین با خیال راحت بذارینش کنار
اگه هم نه خب استفاده کنین
خودتونو دوست داشته باشین تا بقیه دوستتون داشته باشن
آره خودمم نفهمیدم تش تونستم منظورمو برسونم یا نه ولی خب همینه دیگه
و اینکه من فکر میکردم خیلی ریمل دوست دارم
ولی دوتا ریملی که این اواخر خریدم افتضاح بود
و به اصلاح شبیه پای سوسک شد مزه هام! و این باعث شد از ریمل متنفرشم
ولی خب چون مژه هام صاف و کوتاهه فکر میکنم فر مژه میتونه بم کمک کنه
عاشق خط چشم شدممممم خیلی خوبههه . از امروز هروقت حس و حالم اوکی باشه میکشم
کلا تو بحث آرایش خط چشم و ضد افتاب (بیشتر مراقبتیه و ازینایی که کرم پودر داره خوشم نمیاد)
و رژلب از همه برای من جذاب تر بودن
خب حقیقتا خودمم نمیدونم نوشته های این پست قراره به کجا ختم بشه
ولی خب سعی میکنم چیزایی که توی گفت و گوی دیشب سران مجلس اهالی بدلندز بیان شد رو بگم
(قبلا بهشون میگفتم شیاطین ذهنم و الان که ذهنم رو به بدلندز تشبیه کردم بهشون میگم ساکنان بدلندز!)
خب شروعش اینجا بود که ما معمولا به چیزایی که توی انتخابشون نقشی نداشتیم افتخار میکنیم
ماه تولدمون! شهرمون! کشورمون! زبانمون! پوستمون! و .
اما این اشتباهه ، نیست؟!
ما همه اهالی یک منظومه و یک سیاره ایم
به این فکر میکردم که اگه تعصبات رو کنار بذاریم مرز بندی کشورا بی معنی میشه
شاید اونوقت حتی دیگه از جنگ هم خبری نباشه
اونوقت شاید هممون همدیگه رو دوست داشته باشیم!
اما این یه گوشه ای از حرفا بود
چند تا از عکس های هالوینی رو میدیدم
یه عده از هم وطنان به مسخره کردن و تیکه انداختن مشغول بودن
که چرا بعضیامون مناسبت هایی مثل ولنتاین و هالوین که مربوط به ما نیست رو جشن میگیریم
بعد کنارش مثلا روز کوروش رو گرامی میداریم!
که خب من در جواب این دوستان میگم چرا سخت میگیری اخوی!
اگه با جشن یا مناسبتی حال میکنی توام جشن بگیر
اگه هم حال نمیکنی بذار اونا که این چیزا رو دوست دارن لذت ببرن
کلا دنیا رو سخت نگیر بذار بگذره بره . شاد باش دوست عزیز.
تو انتخاب نکردی که کجا زندگی کنی و این مراسم ها بسته به موقعیت جغرافیایی آدماست خب!
و اگه تو جای دیگه ای متولد میشدی اونوقت مثل ما نوروز رو جشن نمیگرفتی یا .
یسری دیگه از هم وطنان هم عکسای رنگاوارنگ میکاپ های هالوینیشونو گذاشته بودن
جالب بودن و خیلیاشون زحمت کشیده بودن ! ولی خب حاجی یکم ابتکار به خرج میدادی
تا چشم کار میکرد جوکر و پنی وایز دیدیم که!
قرار نیست بگن واو فلانی چقد خفن شده یا حرفای دیگ .
تمام این جشن ها و فستیوالا برای شادبودنه!
یکی از آیتمای مهم لباسه که خب اصلا این رو فاکتور گرفتن و انگار نه انگار!
یه لباس مجلسی پوشیدن و رفتن پارتی دارن میرقصن!
جا پوشیدن لباس مجلسیت میتونی حتی یه دامن از مامان بزرگتو بپوشی و بزنی بیرون!
ولی خب زیبایی جشن هالویین به چیزای خنده دار و ترسناکشه
و به نظر من برای کسایی که به چیزای ترسناک علاقه دارن باحاله
اینکه برای این جشن داستانای ترسناک اماده کنی و شب زنده داری کنی
بازیای فالگیری و غیب گویی و این چیزا باحالش میکنه دیگ؟
کاش میشد جدا از بحث خودنمایی کردن اگه میخواین این روزو جشن بگیرین همه آیتم هاشو اجرا کنین
وقتی که رفتم گریمای دوستان فرنگی رو ببینم دیدم عه وا اینا چقد متفاوتن با بچه هامون!
اکثرا انتخاب کردن که استایل فلان خواننده یا فلان بازیگر رو داشته باشن
یا نمیدونم چیزای ساده! یا یه چیز متفاوت ! یا چیزایی که خودشون دوست دارن!
(نمونه های گریم و استایل رو ادامه مطلب میذارم)
من اگه امسال توی این جشن شرکت میکردم دوست داشتم که بیلی آیلیش باشم!
اینکه اکثر جشنا مثل هالوین و نوروز و . جنبه خودنمایی بگیره منو کفری میکنه
تو کل دنیا بین تمام جشنای همه کشورا من عاشق هالوینم هرچند هیچوقت جشن نگرفتمش
ولی دوست دارم 3 روز تو این حال و هوا باشم
از جمله بقیه جشن ها و فستیوال های مورد علاقه من تو سرتاسر دنیا میتونم به این ها اشاره کنم :
ماردی گراس نیولورلنز
موسیقی جاز نیواورلنز
کوچلا کالیفرنیا
جشن جادوگران آلمان
سامرفست آمریکا
فستیوال برف و یخ چین
جشن سال نو چینی ها
فستیوال فانوس تایلند
روزمرگ مکزیک
گلاستونبری انگلیس
ادامه مطلبLove Myself - Hailee Steinfeld
میشه از نور بنویسی و تو تاریکی غرق شده باشی
میشه به فکر خوشحال بودن باشی و لای غما گم شده باشی
میشه حرف بزنی و لب و دهنت به هم دوخته شده باشه
میشه تو مسیرت به مقصد باشی و هنوز سرجات ایستاده باشی
میشه برقصی و یه گوشه عزا گرفته باشی
میشه با یکی مهربون باشی و تو سرت نقشه کشتنشو بکشی
میشه لبخند بزنی و تو دلت بهش فحش بدی
میشه عاشق چیزی باشی و به شدت ازش متنفر باشی
مثل اینکه یه وقتایی فقط خود لعنتیت هستی که میفهمی یه پارادوکس بزرگی
وارد اینستاگرام شدم و پست جدید سایلی برام باز شد
که این سایت رو معرفی کرده بود
خلاصه بگم برای دانشجوهای فعاله تا از وقتتون بهترین استفاده رو ببرین
و ازش درآمد کسب کنین
پس گفتم بیام بهتون معرفیش کنم
خودتون سربزنین و ببینین دیگه
14 سال پیش پا توی زندگیم گذاشتی و زندگیمو از این رو به اون رو کردی !
حقیقتا که تا یه جایی خیلی معصوم و مظلوم و دوست داشتنی بودی
همش بغلت میکردم و باهات مثل عروسک کوچولوم رفتار میکردم
میترسوندمت . به گریه مینداختمت که بغلت کنم نازت کنم! (دیوونه بودم واقعا!)
یا لباس دخترونه تنت میکردم میگفتم اگه دختر بودی هم ناز میشدیا!
(الان برعکس شده من لباسایی که براش کوچیک میشه رو میپوشم :/ )
الان دقیقا برعکس شخصیت بچگیت شدی
قبل به دنیا اومدنت همش عروسکمو بغل میکردم و فکر میکردم که تویی!
یه جاهایی بهت حسودی میکردم ، یه جاهایی هم نادیدت میگرفتم ، ولی رابطه ما خیلی عجیب تر از این حرفاست
با 4 سال اختلاف سنی گاهی جوری رفتار میکنیم که انگار دشمن همدیگه ایم و گاهی هم انگار که دو قلو ایم
قبلنا بیشتر دوست داشتی که یه چیزی پیدا کنی که مچمو بگیری و بلند داد بزنی ماماااان و بعد بری لوم بدی
دوتامون اینجوری بودیم و شده بودیم بلای جون همدیگه
ولی همون روزا هم به شدت به وجود همدیگه وابسته بودیم و اگه نبودم دلتنگیات شروع میشد
تو یکی از محدود آدمایی هستی که میتونم بشینم و باهاشون راجب چیزایی که دوست دارم حرف بزنم
چیزایی مثل نظر دادن راجب لهجه و صدای خواننده ها و بازیگرا و سبکاشون و توانایی هاشون! بهتر از کارشناسا
دیدن اَواردز ها و حدس زدن برنده ها و نظر دادن راجب اجراهاشون و بررسی کردن همه چیشون!
بحثای الکیمون سر علایق متفاوتمون .
همشون کنار همدیگه شیرینن و برای من داشتن تورو تبدیل به یه خوشبختی کردن.
2 3 سالی میشه که میتونیم تقریبا رازنگهدار همدیگه باشیم
و این خیلی خوبه چون فک نکنم بتونم دوستی مورد اعتماد تر از تو داشته باشم
البته من یه وقتایی بیشعور بازی در میارم و تهدید میکنم که اگه فلان کاریو نکنی رازتو فاش میکنم
هرچند میشناسی منو و میدونی اینکارو نمیکنم
بهت گفتم هنوز هیچی از من نمیدونی و توام بم میگی که خیلی چیزا بم نمیگی
ولی خب فهمیده تر که بشی این مسئله تغییر میکنه مطمئنا
یاد وقتایی افتادم که تو ذهن هردومون یه چیز میگذره و وقتی میزنیم زیر خنده کسی نمیدونه چقدر دیوونه ایم
خیلی وقتا که عصبانیم میکردی توانایی اینو داشتم با کله برم تو دیوار و اینقد بکوبم بهش که خون بپاچه
و خب این تویی دیگه یه آذری مغرور و کله شق و آتیش پاره ! (آذر معنی آتش میده!)
وقتایی که صدای همدیگه رو مسخره میکردیم .
یا وقتایی که گشادیتت رو میذاری کنار و توی کارا کمک میکنی تا زودتر بشینیم باهمدیگه فیلم ببینیم .
یا وقتایی که سر سیب زمینی سرخ کرده و بستنی و چیزایی که مشترکا دوست داریم دعواهای الکی میکنیم
وقتایی که کنارم میای و پیشونیمو میبوسی و بعد کوتاه تر بودن قدمو مسخره میکنی و من به بزرگ شدنت میبالم!
داشتن یه داداش کوچیکتر از داشتن خواهر کوچیکتر یا بزرگتر یا برادر بزرگتر هم شیرین تره
خوشحالم که خدا تورو به من داد
برات آرزو میکنم که پیوند خواهر برادریمون همیشه محکم بمونه و فقط یه پیوند خونی نباشه
میدونم آرزوت اینه که یه گیمر معروف شی
یا اینکه یه مهندس کامپیوتر بشی که کارش فقط کار کامپیوتری نباشه و چیزی فراتر از این حرفا باشه
و از ته دلم آرزو میکنم بهش برسی
چون از وقتی که خودت رو شناختی این رو میخواستی . درست از 5 سالگی!
و میدونم بهش میرسی اگه بدونی داری با خودت و زندگیت چیکار میکنی
ولی خب در نهایت زندگی خودته
من به عنوان یه خواهر بزرگتر فقط کنارت میمونم تو هر شرایطی
تا مطمئن باشی که همیشه یه حامی داری و یکی هواتو داره حتی وقتی حواست به خودت نیست.
تولدت مبارک داداش کوچیکه
کالیستوی عزیزم
مسیر موفقیت هیچ گاه هموار نیست . نمیدانم شاید هم برای ما و امثال ما اینگونه است
اگر امروز پا پس بکشیم حاضریم فردا قصه کم آوردن و ساکن بودنمان را تعریف کنیم؟
اگر امروز در مقابل تمام احساس بدمان نایستیم فردا میتوانیم به چهره ناراضی خود در آیینه بنگریم؟
آه که زندگی چه دشوار میگذرد و آه که روزها و یا ثانیه ها اندکی صبر نمیکنند تا ما ذره ای بهترشویم و بعد بگذرند
امروز زمین خوردی صبر نکن و بی درنگ برخیز
همان مبارزی باش که تماشاگران شمارش مع از ده را فریاد میزنند و او قبل از آنکه دیر شود برمیخیزد
قطره ای باش که با وجود سختی راه تمام مسیر را به عشق رسیدن به دریا میپیماید
آره دیگه خسته شدم از این لحن حرف زدن خیلی سخته :/
پرروتر ازین حرفا باش
پ.ن: امشب از اینستا لوگ اوت کردم و تا جایی ک بتونم نمیرم ولی آخر هفته ها شاید برم
و اینکه یه مدت ینی چند ماهی نمینویسم البته اگه بتونم
و همین دیگه منو یادتون نره تا وقتی که برگردم
کالیستوی عزیزم
مسیر موفقیت هیچ گاه هموار نیست . نمیدانم شاید هم برای ما و امثال ما اینگونه است
اگر امروز پا پس بکشیم حاضریم فردا قصه کم آوردن و ساکن بودنمان را تعریف کنیم؟
اگر امروز در مقابل تمام احساس بدمان نایستیم فردا میتوانیم به چهره ناراضی خود در آیینه بنگریم؟
آه که زندگی چه دشوار میگذرد و آه که روزها و یا ثانیه ها اندکی صبر نمیکنند تا ما ذره ای بهترشویم و بعد بگذرند
امروز زمین خوردی صبر نکن و بی درنگ برخیز
همان مبارزی باش که تماشاگران شمارش مع از ده را فریاد میزنند و او قبل از آنکه دیر شود برمیخیزد
قطره ای باش که با وجود سختی راه تمام مسیر را به عشق رسیدن به دریا میپیماید
آره دیگه خسته شدم از این لحن حرف زدن خیلی سخته :/
پرروتر ازین حرفا باش
پ.ن: امشب از اینستا لوگ اوت کردم و تا جایی ک بتونم نمیرم ولی آخر هفته ها شاید برم
و اینکه یه مدت ینی چند ماهی نمینویسم البته اگه بتونم
و همین دیگه منو یادتون نره تا وقتی که برگردم
این مطلب متعلق به یکی مونده به آخرین شب پاییزی منه
دیروز آخرین آزمون پاییزی من بود . میدونستم حدود ترازم چند میشه و خب همون شد
ولی خب اشتباهاتم کمتر شد که این خودش کلی منو خوشحال کرد
تصمیم داشتیم که امروز جوکر ببینیم ولی خب فرصت نشد دیگه :(
آشپزخونه حسابی شلوغ بود و مامان ظرفارو جابه جا میکرد
تو اون شلوغی ژله ها و دسرای امشبو آماده میکرد
منم توی ناهار درست کردن یکم کمک کردم که البته بیشترش کار مامان بود مثل همیشه
میخواستم کدو حلوایی رو تزئین کنم و یکم دنبال طرح تو اینترنت گشتم
دلم نمیخواست ننه بزرگ یا بابابزرگ درست کنم ، دیگه تکراری شده بودن به نظرم
کلی دنبال گواشام گشتم و و قتی پیداشون نکردم یه نمه عزا گرفتم
زنگ زدم خونه همسایه و از دخترش گواش گرفتم ولی همش خشک شده بود انگا :(
دوباره عزا گرفتم که مامان برام پیدا کرد
کدو رو نقره ای کردم و باقی مونده دمشو (نمیدونم چی باید میگفتم این قسمتشو) طلایی کردم
براش دوتا چشم بسته کشیدم و مژه و چند لاخ مو
بانمک شده بود و یه لحظه احساس کردم دخترمه :/
9تا آهنگ یلدا ریختم توی فلشم و وسایلارو جمع و جور کردیم که بریم
یه خط چش آبی هم به رسم این که هر جمعه به چشمم میکشم کشیدم و وسایلارو با کلی زحمت بردیم
هنوز کسی نیومده بود خونه بابابزرگ
مامان با تمام خستگیش نشسته بود و شال کرمی منو میبافت (نمیدونم شال باید بگم یا شنل)
عمه ها اومدن و تزئیناتو کامل کردن و بابابزرگ با دلخوری از برخورد زن عموم میگفت
من چند ماهه پسرعموم رو ندیدم . 3سالشه و من به شدت دلتنگشم :((
زن عموم اخلاقای عجیبی داره . بابام و بابابزرگ و بقیه چند دفعه به عموم زنگ زدن که برای امشب بیان
بابابزرگم روحیه خیلی حساسی داره و عاشق وقتاییه که هممون دور همدیگه جمع میشیم
5 دی تولد7 سالگی تنها دختر عمم بود و چون دور هم بودیم تولدشو دیشب گرفتن
نمیدونم چرا ولی هیچوقت باهاش کوچیکترین رابطه ای نداشتم .
تو 7 سال زندگیش شاید به شمار انگشت باهاش حرف زده باشم یا کلا وقتی بچه بود شاید 2 3 بار بغلش کرده باشم
پسرعمو بابام اینا هم اومدن 4 تا بچه دارن و دختر بزرگش یکی از آدمای دوست داشتنی زندگیمه
اسم و فامیلامون یکیه و وقتی شروع میکنیم به حرف زدن دیگه متوجه زمان نمیشیم
تنها پسرش هم به تازگی گیتاریست شده و هنوز 12 سالشه ولی خوش صداس و قشنگ مینوازه
چند بار شهزاده رویای من رو برامون خوند و همه براش دست زدن و کلی تعریف کردن ازش
اما این نوازنده کوچیک ما یه خواهر دو قلو داره
به شدت روحیه حساسی داشت و اشکش هم دوبار در اومد که دلم سوخت :(
نمیدونم شاید چون همش میبینه که دارن از بقیه خواهرا و برادرش تعریف میکنن و از اون نه
ولی میدونم یه چیزی تو اون فکرش بود که اونقدر حساسش میکرد
البته اینو بگم که عکاس خیلی خوبیه و خیلی عکسای قشنگی میگیره
آخرشب هم که دیگه همه داشتن جمع و جور میکردن که دیگه بریم من یادم اومد که ای وای فال حافظ چییی
رفتم دیوان حافظ رو آوردم و یکی یکی فال گرفتم و چون معنی نداشت یکم سخت بود که من بگم حافظ چی میگه :/
جز یکی دو نفر بقیه گفتن آره مربوط به نیتشون بود و اینا
اومدیم خونه و من با خسته ترین حالت ممکن باز با مشکل خواب دست و پنجه نرم میکردم
خوابم میومد ولی مغزم خاموش نمیشد
امید داشتیم که عموم اینا بیان . ولی نیومدن :) . مث اینکه مهمون دعوت کرده بودن تا نیان!
نمیدونم چرا الکی الکی از خودش چنین حساسیتا و رفتارایی نشون میده
مث اینکه همیشه تو هر خانواده ای یکی هست که نذاره اون شب به همه خوش بگذره
ولی خب ما دیشب نداشتیمش و خوش گذشت
ولی ته ته ته ترسم اینه نکنه پسرکوچولوش هم رفتاراش بشه مثل مامانش ؟!
بعضی وقتا میبینم یه جایی مثلا فلانی ها به ترک یا کرد یا لر یا بلوچ یا عرب یا سفید یا سیاه بودنشون افتخار میکنن
ولی هیچوقت به این فکر نکردن که این انتخاب اون ها نبوده
بلکه چیزی بوده که از ابتدای تولدشون اتفاق افتاده
این نگرش اینکه مثلا من به ترک بودنم میبالم
مثل این نیست که بگی من ترک ها رو بالاتر از بقیه میدونم
این یه مسئله خیلی مهمه و اهمیت داره که نوشته من رو اشتباه برداشت نکنین
حرف من اینه که در نهایت همه ما ایرانی هستیم درسته؟
فرق نداره کدوم شهر یا روستاش به دنیا اومده باشیم
فرق نداره چه لهجه و گویشی داشته باشیم و همه ما هم وطن هستیم
یا مثلا میگن دهاتی یا شهرستانی برای تمسخر یکی دیگه این بیشعوریه!
امیدوارم تا اینجا از دید من نگاه کرده باشین
حالا یه پله میخوام برم بالاتر
یه عده بنا به دلایلی از کشور افغانستان یه زمانی مهاجرت کردن به ایران
شاید بشه گفت این ها هم به نحوی هم وطن ما هستن
مگه وطن فقط به جایی مربوط میشه که توش متولد میشی؟ نه اینطور نیست
حالا چرا ما باید با این عزیزان جوری رفتار کنیم
که احساس بدی به اون ها دست بده یا از ما ناراحت بشن؟
یا از اصطلاحاتی استفاده کنیم که توش افغانستانی ها به تمسخر گرفته بشن؟
من از مسخره کردن ادما بیزارم
حتی اگه هیج جایی هیچ ربطی به من نداشته باشه دوست ندارم مسخره شدن کسیو ببینم
افغانستان یه مثال بود
و ما باید این دید که همگی انسان هستیم رو نسبت به تمامی انسان های کره زمین داشته باشیم
هیچکدوم از ماها حتی یک نفرمون هم انتخاب نکردیم که کدوم کشور یا کدوم شهر متولد شیم
هیچکس قبل به دنیا اومدنش حق انتخاب کردن اینکه
پسر باشه یا دختر چمیدونم سیاه پوست باشه یا رنگین پوست یا . رو نداشته
شاید اگه هممون این نگرش رو نسبت به هم داشته باشیم دیگه هیچوقت جنگی وجود نداشته باشه!
گاهی وقتا خوب بودن سخت نیست
گاهی وقتا انسانیت داشتن کار خاصی نیست
تویی که اسم خودت رو گذاشتی مسلمون و به مسلمون بودنت افتخار میکنی
اونم جوری که انگار از یه نژاد برتر هستی
چه تضمینی بود که اگه تو یه کشور دیگه متولد میشدی بازم مسلمون میشدی؟
حرف زیاده منم کم کم حرفامو میزنم
فقط اینکه
خوب باشیم و با مردم با مهربونی و خوبی رفتار کنیم
- خب دی ماه سریال دیدم نه کامل ولی چند فصل
خب خیلی پشیمونم برای همین این ماه حق ندارم حتی نیم اپیزود ببینم :(
- مطالعم خیلی نوسانی بود
پس این ماه قراره خیلی دقیق ساعت مطالعمو ثبت کنم
- بعضی از شبا از رتینر استفاده میکردم
این ماه باید هرشب از رتینر استفاده کنم
- تایم خوابیدنم بعد از سه روز تنظیم باز بهم ریخت
پس سعی میکنم زودتر از 12 بخوابم و دیگه ساعت 7 شروع کنم بخونم
- تعداد تست روزانم پایین بود
این ماه سعی میکنم تعدادشو ببرم بالا
اگه تونستم به اهدافم برسم غروب 9 اسفند خودمو یه بستنی مهمون میکنم
و اگه حوصلشو داشتم لایو اکشن lion king رو میبینم
اگه هم اهدافمو عملی نکردم پیج اینستامو پاک میکنم
(پست های سیو شدشو دوس دارم ^_^ )
یکی از وبلاگ هایی که پست هاشو خیلی دوست دارم
و تا جایی که تونستم سعی کردم خوندن حتی یکیشونم از دست ندم
وبلاگ حسنا بوده
آشنایی با وبلاگش توی میهن بلاگ اتفاق افتاد و باعث شد که من خیلی چیز ها یاد بگیرم
و خیلی ایده ها به ذهنم برسه یا خیلی چیزهارو تو زندگیم عملی کنم
این هدف بندی ماهانه رو قبلا یبار انجام دادم و برام خیلی موثر بودش ولی دیگه ادامه ندادم
این بار هم پست جدیدش باعث شد دوباره این کارو تکرار کنم
فکر کنم تا حالا بت نگفته بودم که روی من تاثیر گذاشتی پس خواستم اینجا بنویسم و ازت تشکر کنم
اولین بار بود که حس میکرد عاشق شده
شاید نشه گفت عاشق اما اولین پسری بود که دوستش داشت
میدونست پسره به اون اونقدر اهمیت نمیده
پس وقتی علاقشو ابراز کرد پسره گذاشت و رفت
گه گاهی دخترک گریه میکرد و هرازگاهی بهش فکر میکرد
یه شکست عشقی عادی بود که پسرک بعد از چند ماه پیام داد که دوستش داره
دخترک خوشحال بود دوست داشته شدن از طرف اولین عشقش!
اما بعد از چند ماه فهمید دیگه نمیخواد باهاش حرفی بزنه
پس یک روز تصمیم گرفت بدون حرف و خداحافظی بره
نفهمید پسره چه حسی پیدا کرد و اهمیتی نداد
بعد از اون میگفت دیگه کاری با عشق نداره
تمام آشنایی های بعدیش برای سرگرمی بود
گذشت تا دوباره اون حس رو قوی تر توی خودش دید
اما نخواست مثل اولین دفعه تکرار شه پس هیچی نگفت
چند ماه گذشت و فهمید یه حس دو طرفس
این حس براش یه دنیا می ارزید
هر دقیقه بهش فکر میکرد و دنیاش تغییر کرده بود
کسی پیدا شده بود که دخترک بیشتر از خودش دوستش داشت
اما همه چی تموم شد اشتباه کرد و طرد شد
شاید این تاوان تمام قلب هایی بود که شکسته بود
شاید گریه های شبانش تقاص اشک هایی بود که باعثشون بود
ماه ها گذشت اما احساس خفگی تنهاش نذاشت
دنیاش تیره و تاریک شده بود و سخت دلتنگ بود
اون یه چیز باارزش پیدا کرد
چیزی که تمام این سالها گم کرده بود . چیزی که تمام این مدت دنبالش میگشت
اینکه خودشو دوست داشته باشه و با خودش مهربون باشه
پس تصمیم گرفت بیشتر از هرکسی به خودش اهمیت بده
خودش رو به آغوش کشید ، دیگه ناراحت نبود
گذشته رو فراموش نکرد خاطراتشو دوست داشت
آدم های خاطراتش رو هم دوست داشت و احساس تنفری نداشت
تلخی ها رو تجربه کرد
خوشحال بود از تجربه هاش از شکستنش و از بلند شدنش
اون خانومی مستقل و قوی شده بود . اعتماد به نفسشو پیدا کرد
زیباتر و بالغ تر شد
اون تمام این مدت باارزش ترین گنجش رو گم کرده بود . خودش
دیگه آهنگ غمگینی نبود که پلی بشه
دیگه اشکی نبود که ریخته بشه
دیگه هیچ افکار بد و حس منفی نبود
دخترک سرشار بود از زندگی و شور و لبخند
با شادترین آهنگ ها میرقصید
دخترک عمیقا عاشق خود و دیوونگی هاش شده بود
پ.ن: یهو اومد تو ذهنم و نوشتمش همین
جدیدا خیلی چیزا تو سرم میاد ولی حوصله نوشتنشونو ندارم
خیلی وقته نامه ای ننوشتم و هنوز به این چالش دعوت نشدم شایدم شدم و ندیدم
و چون کلا کم پیش میاد کسی منو به چالشی دعوت کنه خودم پیش قدم شدم
چالش از وبلاگ آقا گل شروع شد
خب حقیقتا نمیدونستم از کجا شروع کنم
اگه برای فیلاس فاگ بنویسم و با چهره عاقل اندرسفیهی نوشتمو بخونه و پارش کنه؟
یا برای جک اسپارو بنویسم و توی طلاتم دریا به دستش نرسه؟
یا جودی دمدمی عزیزم دلتنگ بچگیش بشه؟
یا اگه در دوردست ها به دست شازده کوچولو نرسه؟
یا توسط حیوونای مزرعه هایدی خورده بشه؟
اصلا دنیای کتاب هارو ولش کن
برای هوپ عزیزم مینویسم دختر قوی و جسور خودم
ولی نه اگه لا به لای غصه هاش قلبشو به درد بیارم دل خودم میشکنه
پس برای قوی ترین ، خوش قلب ترین ، جسور ترین و عزیزترینم نیکلاوس مینویسم
فرستنده : ایران ، فاطمه ملقب به فرشته تاریکی
گیرنده: نیواورلنز ، نیکلاوس مایکلسون
کلاوس عزیزم تو به من یاد دادی خانواده چقدر باارزشه
حقیقتا ذهنم خیلی سردرگمه که چی باید برات بنویسم شاید این تنها فرصت نوشتنم برای تو باشه
تنها فرصت من برای داشتن یک خدافظی درست و حسابی :(
همیشه فکر میکردم زندگی کردن برای قرن ها و به دست آوردن تجربه های زیاد خیلی جذابه
که هرکشوری بری و هر چیز هیجان انگیزی رو تجربه کنی
که با آدم های مختلف آشنا شی و با تاریخ جلو بری
میدونی منظورم همین مزایای جاودان بودنه یا حتی داشتن قدرت
خیلی از خطرات اطرافت رو به جون خریدی و باهاش مقابله کردی شاید چون عمیقا به معنی اسمت ایمان داشتی
(نیکلاوس به معنی پیروز یا رهبر پیروز)
نمیدونم شایدم خلاءی رو حس کردی و فکر کردی اینجوری اونو پرش میکنی
با اینکه تقریبا همه رو از خودت میرنجوندی ولی در نهایت پدر خارق العاده ای شدی
خوشحالم که در نهایت کنار برادرت به آرامش رسیدی
که در نهایت عشق رو به آغوش کشیدی
خوب بخوابی دوست داشتنی جانم :(
با اینکه فکر میکردم بیشتر از این حرف ها برات بنویسم تا دلتنگی این دو سه سالم رو رفع کنم
ولی کلمات و احساساتم منو یاری نکردن پس فقط میتونم بگم که خودشحالم که بخشی از خودمو توی تو میبینم
الان که بهش فکر میکنم میبینم چقدر دلتنگ مای لاو گفتنتم یا خندیدنا و چال گونت
کاش کنار هم میشستیم راجب شباهتامون حرف میزدیم از اخلاقیات بگیر تا خال رو گردنامون
شایدم یکم نقاشی میکشیدیم یا بهم پیانو زدن یاد میدادی نمیدونم
حتی نمیدونم چطوری باید حرفامو تموم کنم
امیدوارم با خوندن این کلمات لبخند روی لبت نقش بسته باشه
باعشق ، قاطمه
خب اول از همه بنویسم از اینجایی که دوم عید رفتیم خونه یکی از فامیلا که توی یه شهر دیگس
قرار بود فردا برگردیم ولی چند روز بودیم
توی این چند روز حس های زیادیو تجربه کردم
مثلا برای اولین بار موهامو رنگ کردم (نه همشو قسمت هاییشو اونم رنگ آبی فیروزه ای که داره مایل میشه به سبز)
یا وقتی همه با هم زدیم بیرون تو ماشین کلی آهنگ خوندیم و رقصیدیم
یا وقتی رفتیم یه جا دور از شهر دو سه باری با تمام توانم جیغ زدم با اینکه برام سخت بود
یا وقتی رفتیم خونه بابابزرگشون فکر کردم بابا بزرگ خودمه و به زور جلو اشکمو گرفتم
و وقتی برگشتیم حسابی از دلتنگی گریه کردم
اووم دیگه از کجا بگم
خیلی دلتنگ پسرعموی کوچیکمم هنوز از بعد اون شبی که برای رای دادن رفتم ندیدمش
یه عمو بیشتر ندارم ولی انگار همونم ندارم :)
به شدت این روزا بهم ریختم شاید چون قرص اهن ندارم و این روزا زیاد میخوابم؟
شایدم بخاطر اینه که قرص فلوکسیتینم تموم شده و ندارم؟
شایدم چون این روزا بیشتر و دیوونه تر عاشق کسی هستم که دو سالع رابطمونو تموم کرده؟
شایدم چون قرنطینه بهم سخت میگذره؟
نمیدونم چه مرگمه ولی این احساساتو دوست ندارم
اینکه هربار بهش پی ام میدم روحم هزار تیکه میشه و احساس میکنم تمام غرورم خورد میشه
شایدم چون همیشه تمام تلاشمو میکنم شاد باشم و روحم افسردس دارم از دوگانگیم هزار تیکه میشم
هیچی اونجوری که میخوام پیش نمیره
درسام اونجوری که میخوام خونده بشه خونده نمیشه
نمیدونم دارم چیکار میکنم و این کلافم میکنه
کاش یکی بود منو بغل میکرد میگفت اشکال نداره که درست میشه
ذهنم شدیدا عاشق زندگیه کلی رویا پردازی میکنه کلی هدف میخواد
ولی قلبم؟ هرکیو دوست داره دوسش نداره
به هرکی اهمیت میده بهش اهمیت نمیده
مشکل من آدما نیستن مشکل خودمم که دچار دوگانگی شدم
اینقدر خیلی جاها خودم نبودم اینقدر از خودم آدمای متفاوت ساختم
الان سردرگمم که کی هستم؟ چجور ادمی ام؟
عجیبه نه؟
درباره این سایت